وقتی منتظر آمدنش بودم...
انگشتش را میفشرد روی زنگ خانه و میآمد!
وقتی گیج و منگ دور خودم میچرخیدم...
انگشتِ کوچکش را حلقه میکرد توی انگشتِ کوچکم تا با من بچرخد!
هر گاه ذهنم پُر از واژه بود...
انگشتش را میکشید روی غبار میز تحریرم...
هر بار اشکهایم دانه دانه روی پوستِ صورتم میلغزیدند...
انگشتش را میچرخاند روی گونهی خیسم!
هر بار میخواستم حرفی بزنم... انگشتش را میگذاشت روی لبش تا سکوت کنم!
وقتی دلم برای گذشته تنگ میشد...
انگشتش را میلغزاند روی آلبوم و ورق میزد!
هر بار میخواستم بروم؛
انگشتش را میگرفت بالا و تهدیدم میکرد!
مات و مبهوت نگاهش میکردم...
انگشتش را میگذاشت روی نوک بینی ام و فشار میداد!
وقتی پشتِ پنجره میایستادم...
انگشتش را میفشرد روی دکمهی گوشی و سلفی دو نفره میگرفت!
حالا دلم برای دستهایش تنگ شده...
برای همان انگشتهایی که دلم را ناک اوت کرد...
#معصومه_باقری
#دستهایش
#ناک_اوت
#خیال_پردازی
#زبان_سکوت
بازدید : 199
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 10:32